کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

تولد دختر خاله مبارک

مبارکه مبارک. یه نی نی ناز به جمع نی نی های ما اضافه شد. دختر خاله نرگس حدود یک ساعت پیش به دنیا اومد. صحیح و سالم. بدون هیچ مشکلی. خدایا شکرت. جمع دختر خاله ها جمع شد و خیال ماماناشون راحت که دختراشون بزرگ بشن همبازی دارند. خدایا همه نی نی هایی که هنوز توی دل ماماناشون هستند رو سالم و سلامت به دنیا بیار. آمین.
25 دی 1390

کیانا و خانوم

دختر گلم! خانوم مامان بابا محمد یعنی مادربزرگ بابایی بود. پیرزن خیلی خیلی مهربون و خوش زبونی که من خیلی دوستش داشتم. چند وقتی بود یه کم بی حال بود تا اینکه سه شنبه 20 دی 1390 از پیش ما رفت. این چند روز بابایی حسابی درگیر مراسم و این برنامه ها بود و کمتر همدیگه رو دیدیم.من و تو خونه آقاجون مهمون بودیم تا تنها نباشیم.دو بار رفتیم برای مراسم. اما تو خیلی گریه کردی و زیاد نتونستیم بمونیم. با اینکه این اواخر خیلی نمی دیدیمش اما من خیلی دلم براش تنگ شده. تو چند بار خانوم رو دیدی. اولین بار روز عید غدیر بود که به دیدنش رفتیم (آخه خانوم از سادات بود) آخرین بار هم هفته پیش که برای عیادتش به خونه ش رفتیم. چند بار هم خونه بابا محمد که اومد دیدیش. خ...
24 دی 1390

100 روزگیت مبارک

کیانای من امروز 100 روزه شد. می خواستیم براش تولد بگیریم اما شب قبل یه عزیزی رو از دست دادیم. مادربزرگ بابایی که بهش خانوم می گفتیم دیشب ما رو تنها گذاشت و رفت پیش خدا...
21 دی 1390

گوشواره هات مبارک

دختر نازم! دیشب با هم رفتیم پیش آقای دکتر. اول آقای دکتر معاینه ت کرد و گفت همه چیز روبراهه. بعد گفت بشینید روی صندلی روبروی من تا گوش دخترتون رو گوشواره بزنم.اول من با شجاعت تو رو بغل کردم و نشستم. هنوز 2 ثانیه نشده بود که بدنم ضعف گرفت و سرم گیج رفت. به آقای دکتر گفتم حالم بد شده اونم گفت نی نی رو بدین به باباش و خودتون نگاه نکنید. ما هم همین کارو کردیم و بابایی بغلت کرد. یه گوشواره طلایی برات انتخاب کردم. بمیرم برات که با سوراخ شدن اولین گوش دلت از حال رفت و گریه ات بلند شد. من که داشتم می مردم. تا گوش دوم رو سوراخ کردند توی تمام ساختمون صدای تو پیچید. فوری بغلت کردم و چند دقیقه ای خیلی بد جور گریه کردی. دلم می خواست زار بزنم و منم باها...
20 دی 1390

قصه های من و کیانا

کیانای گلم خیلی دوست داره براش حرف یزنم. منم همیشه براش صحبت می کنم. از همه چیز براش می گم. یکی از سرگرمی های ما قصه عکس روی لباسهای کیاناست. هر کدوم از لباسهایی که می خوام تنش کنم اول یه قصه برای عکس روش براش تعریف می کنم. مثل قصه زنبور صورتی، لاکپشت کوچولو و قورباغه، میمون شیطون، گربه ها و سگ ها و ... . حتما سر فرصت این قصه ها می نویسم تا یادمون بمونه. ...
19 دی 1390

فعالیت های روزانه

دختر گلم حسابی بزرگ شده. خیلی هم قوی تر و باهوش تر شده. دیگه بلده غلت بزنه. با صدای نازش منو از خواب بیدار کنه. وقتی کنارش می خواب مو بیدار یشه اینقدر با دستای کوچولو و نازش بهم می زنه تا چشمام رو باز کنم و صورت متهش رو ببینم. اونوقته که برای مامانی یه لبخند دلنشین می زنه و دو تایی با هم می خندیم. هر چی التماسش می کنم بذاره یه کم دیگه بخوابم نمی ذاره!! هنوزم بعضی وقتا دل درد داره (البته خیلی کمتر شده) اما خوبیش اینه که می دونم باید چکار کنم و فوری خوب میشه دخترم. گاهی هم آب دهنش میریزه و بابایی می گه می خواد دندون در بیاره. ولی من می گم خیلی زوده. شاید به خاطر سردی و این چیزا باشه. نمی دونم. دخترم دیگه راحت روی شکم می خوابه و سرش رو مح...
19 دی 1390

اولین مسافرت کیانا

اولین سفر کیانا و دو روز کم خوابی!!! از چهارشنبه تا جمعه کرج بودیم. رفته بودیم دیدن فامیل. دختر نازم توی محیط غریب و سرد(هوا خیلی سرد بود) سخت می خوابید و همه اش توی بغلم بود. وقتی برگشتیم با چنان آرامشی خوابید که انگار از نو به دنیا اومد!!   قهقهه های کیانا!!! دختر گلم یک هفته ست که دیگه با صدای بلند می خنده. قربون خنده های شیرینت بره مامان.   نگاههای بالای سر!! کیانا یک هفته ست که دوست داره بالای سرش رو نگاه کنه. منظورم سقف نیست. سرش رو از روی بالش سر میده تا ببینه بالای سرش چه خبره!   نظافت روزانه: کیانا برس کردن موهاشو خیلی دوست داره. وقتی موهای نازش رو برس می کشم با لبخند نگاهم می کنه و لذت می بره. ...
17 دی 1390

چه زود میگذره...

روزهای خوب واقعا زود میگذره. انگار همین دیروز بود که جوجه کوچولوی بابایی بودی و نمی تونستی سرت رو بالا نگه داری و حالا چند روزه خیلی راحت سرت رو بالا می گیری و اطراف رو بررسی می کنی!! دخترم دیگه موقعی که خیلی ذوق می کنه با صدای بلند می خنده و بعضی وقتایی که می خواد صدام بزنه و کار داره صداهای قشنگ از خودش در میاره. صداهایی که بیشتر شبیه "آغو" و "غو" و "غا" می مونه. دیگه موقعی که خوابیده خیلی راحت سرش رو برمیگردونه و همه جا رو نگاه می کنه. دخترم تلویزیون دیدن رو خیلی دوست داره. وقتی باهاش حرف میزنم با حرکات صورتش انگار می خواد بگه می فهمه چی می گم. وقتی با برس موهای نازش رو شونه می کنم خیلی خوشش میاد و می خنده. راستی دیروز برای اولین با...
13 دی 1390

قصه واقعی

با چشمان قرمز از بی خوابی، دستهای کم توان و خسته مادری مشغول تکان دادن گهواره فرزندشه. با صدایی آروم لالایی دوست داشتنی رو زمزمه می کنه تا فرزندش رو دلگرم کنه و بهش بگه تو چشمات رو ببند من کنارتم. مادر اینقدر خسته است که گاهی میان تکان ها و آوازها سر سنگینش از روی گردن شل میشه و میفته. گاهی فرزندش رو از توی گهواره بیرون میاره تا از شیره وجود مادر آرامش رو بمکه. یک لبخند شیرین از طفل مرهم درد کمر مادر میشه و تمام تنش رو پر از انرژی می کنه. گاهی هم فرزند رو در آغوش می گیره  و با هم عرض و طول اتاقهای خونه رو قدم می زنند. بعد از ساعتها که چشمان فرزند روی هم میره و خواب شبانه ش رو نزدیکای صبح شروع می کنه مادر یه نفس عمیق از سر خوشحالی از سلا...
13 دی 1390

سه ماهگیت مبارک

امروز دخترم آخرین روز 2 ماهگیش رو می گذرونه و از فردا وارد سه ماهگی می شه. روزهای قبل رو یه کمی زیادی بیدار بود و الان راحت خوابیده!! امروز یه دوست خوب براش پیدا کردم: نی نی آی کیو!!! این اسم یه وبلاگه که در مورد نی نی های نابغه و تقویت هوش کودکان توش مطلب نوشته. به همه توصیه می کنم برای یک بار هم که شده مطالب این وبلاگ رو بخونند. زیاد نمیتونم بنویسم چون خودم زیاد سر حال نیستم (هنوز یه کم سرماخوردگی دارم و البته یه عالمه کمبود خواب!!!)
10 دی 1390